پارساپارسا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه سن داره

قند عسل مامان و بابا

این روزا

و اما اینروزایه گل پسر مامانی پسرم اینروزا فقط تو حرف میزنی حرف و حرف و حرف،البته این مابین یکمی به فکت و گوشهایه ما استراحت میدی،اونم زمانی که خوابی. شیطون و شیرین و دوست داشتنی. دیروز تویه آشپزخونه بودم و صدات کردم که بیای تا سیب زمینی سرخ شده بخوری و تو در جواب من گفتی: مامانی ،نمیتونم بیام مامان: چرا پسرم پارسا: مامانی،آخه این به من چپسیده(چسبیده) با تعجب اومدم ببینم که چی بهت چسبیده و با این صحنه مواجه شدم و جواب تو که به من میگفتی: ببین،ببین،گندالو به من محتم(محکم)چپسیده دیروز با بابا رامین رفتیم تا میوه بگیریم و شما هم با ما میومدی و گاهی اوقات از بابا پول رو میگرفتی و میدادی به آقایه فرو...
28 تير 1391

پارک شهر

  میگم: یعنی تو تا کی میخوای منو اذیت کنی؟ میگی: مامان جون.من هنوز توچولو ام.یکم دیده اذیتت بتونم بعد دیده بوژولگ میشم. میگم: آخه اون چه کاری بود کردی؟چرا دیگه گریه کردی؟چرا مثل همه بچه هایه دیگه بدون داد و فریاد پیاده نمیشدی تا یه دستگاه دیگه سوار شی؟ در حالیکه با نوک انگشتات بازی میکنی ومیگی: آخه...آخه... کال بد تردم؟دیده منو پالک شهل نمیبلی؟ میگم: دیگه پسر خوبی میشی؟گریه نمیکنی؟حرف منو گوش میدی؟ میگی: نه...باژم گلیه میکنم ................ ای بابا.چی کشیدم از دست تو .وقتی به اتفاق بابی و مامی و بابا رفتیم پارک شهر.اولش خوب بود ولی بعد تبدیل شد به میدون جنگ و کشمکش اصلا حرف حالی...
24 تير 1391

چرا

  چلا(چرا) بلق(برق) لوشنه(روشن)؟چلا بلق خاموشه؟چلا پشه منو میخوله؟چلا پشه بده؟چلا پشه هست؟این ماشین چلا اینجا پالکه؟چلا من افتادم؟چلا خونمون پله داره؟چلا من گشنمه؟چلا این منو نگاه میکنه؟این عموهه مو نداره؟چلا مو نداره؟موهاشو هاپو خورده؟ پسر گل مامان.این روزا از صبح تا شب یکسره در حال سوال کردنی و یکسره داری حرف میزنی و گاهی وقتها که من میمونم که در جواب سوالت چی بگم و به قول معروف کم میارم تو میگی: چلا مامانی ساکتی؟حلف نمیزنی؟قهلی؟چیکال کنیم حالا؟ چقدر اینروزا قشنگن پارسا.وقتی تو حرف میزنی و من گوش میدم.وقتی که سوال میکنی و من جواب میدم .وقتی که سوال میکنی و من نمیتونم جواب بدم و پیش خودم میگم که حالا...
17 تير 1391

کلید

پارسا: مامان؟کلید بابا توجاست؟ (کجاست) مامان: برایه چی میخوای پارسا جون؟ پارسا: تو بده مامان: تویه جا کلیدیه مامانی.به در وصله. پارسا: بزن اینجا (و با انگشت به بلوزش اشاره میکرد) مامان: اونجا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ پارسا در حالیکه کله اش رو به علامت مثبت تکون میداد گفت: اینجا...اینجا وقتی پسری بخواد ادای باباش رو در بیاره،عاقبتش بهتر از این نمیشه. و جالب تر اینکه اینقدر غرور هم داشته باشه و از کسی کمک نخواد. ...
12 تير 1391

خدا رو شکر........

پسر نازم. تو خوبی و من از این بابت خیلی خوشحالم .وقتی رفته بودیم دکتر بهم گفته بود که مراقبت باشم که نکنه یه بار حالت بهم بخوره یا چشمات دچار انحراف بشه یا یکبار خدایه ناکرده یه طرف تنت کج بشه.ولی خوب خدایه شکر پسر قوی من ،از این حرفها محکمتره و هیچکدوم از این اتفاقها براش نیفتاد. باز هم خدا رو هزار مرتبه شکر که تو پیشمی،که تو رو دارم،که صدات فضایه خونه رو پر میکنه،خدا رو شکر............ تو همچنان به شیطنتات ادامه میدی و من باید شش دانگ هواسم بهت باشه که نکنه یکبار اتفاق بدی برات بیفته مرد کوچولویه مامانی. (بابی و مامی اومدن پیش ما،البته یه دو روزی میشه عشقم)   ...
6 تير 1391

کابوس

هنوزم دیشب برام مثل یه کابوسه.وقتی که صدایه افتادنت رو شنیدم و پشت سرش صدای بلند گریه تو و وقتی که دوون دوون خودمونو بهترسوندیم و از رویه زمین بلندت کردم.خدا رو شکر کردم که هیچیت نشده ،ولی کاش همینطور بود .یکهو متوجه شدم که دستم خونیه خدایا چه لحظه ایی بود اون لحظه.مرگم رو از خدا میخواستم وقتی که دیدم سرت شکسته.دیگه نمیدونم با چه حالی فقط مانتومو پوشیدم و در حالیکه تو هم ازم جدا نمیشدی با بابایی رفتیم کلنیک تخصصی کودکان. تو هم خوب بودی و تمام راه برام حرف میزدی و من گریه میکردم.دعا میکردم که سرت احتیاج به بخیه نداشته باشه ولی اینطور نبود.باز صدایه گریه تو تویه گوش من و من کز کرده و گریون ،گوشه دیوار بیمارستان. کاش میمردم و کاش  ...
4 تير 1391

روزمره

سلام پسمر گل مامانی.قربونت برم که هرچی بزرگتر میشی شیرین تر و خوردنی تر میشی و با حرفات دل آدم رو آب میکنی.من که سیر نمیشم از دست کارات. خب گاهی وقتها هم عصبانیم میکنی و با هم دعوامون میشه ولی زیاد طول نمیکشه و تویه لوس میای و منو بغل میکنی و بوسم میکنی. چند روز پیش که رفته بودیم دریا،پشه نیشت زده بود و تو امروز یکهو اومدی پیشم و گفتی: مامانی،این چیه؟پشه نیشم زده؟پشه بدِ؟پشه بلو خونتون.من نیش نجن.بلو خونتون.دَ پشه . و همه اینه رو پشت سر هم میگفتی و اصلا لازم نبود که من جوابت رو بدم.انگار که من فقط باید گوش میدادم. امروز وقتی انگشتت رو تا ته کردی تویه رژلب مامان،دعوات کردم و تو هم قهر کردی و رفتی تویه اطاقت.منم دیگه یادم رفت...
31 خرداد 1391

معضلی به نام تاب

سلام عشق کوچولویه مامانی عزیزم،امروز حسابی هم منو به قول معروف گیر آوردی و هم خودت کلافه شدی و هم من و کلافه کردی امروز با صدایه دادو بیداد و غر غرت از خواب بیدار شدم  و هراسون اومدم تویه اطاقت و دیدم که تو بیدار شدی و نمیدونم چطوری گذرت به پشت کمدت خورده و تابت رو پیدا کردی و با اون در کش مکش بودی و میخواستی به هر زور و زحمتی که شده ،اونو در بیاری و چون که طنابش گیر کرده بود،نمیتونستی و شروع کردی به گریه کردن و داد و بیداد کردن. عزیزم تا چند ثانیه گیج بودم و تو رو نگاه میکردم ،تا دوباره با داد و بیدادت و ماما گفتنت ،موقعیت زمانی و مکانی رو درک کردم و تاب رو از اون پشت در آوردم و دادم بهت. تازه تو خواب از سرت پریده بود و میخواست...
10 آذر 1390
1